پدر بزرگی که جایش خالی است

ساخت وبلاگ
همیشه شیرین ترین افراد در نظر مردم دو دسته اند:یا طفل و کوچک اند که با خنده ها و شیرین زبانی هایشان دل هر انسانی را آب میکنند یا پیرو کهن سال اند که بامهربانی ذاتی شان وحرف هایی که از عسل شیرین تر و از طلا ناب تر است، نزدیکانشان را مجذوب خود میکنند .شیرین ترین و عزیز ترین فرد زندگی من هم جزٔدسته دوم میباشد
◀️ بند بدنه ۱ :پدربزرگ خدابیامرزم که قلبی مهربان داشت و سخنانی لذت بخش.او قد بلندی داشت، یادم می اید آن زمان ها که کودکی شیطان و بلبل زبان بودم همیشه در آغوشش میپریدم و او با تمام توانش مرا بلند میکرد و بالای سر خود نگه می داشت،گویی میخواست مرا در اسمان ها غرق کند و دستم را به خداوند برساند .چشمان گیرایی داشت که گذر زمان مردمک هایش را تار کرده بود اما هنوز هم می شد امید زندگی و شروع روز تازه ای را در آن دید .موهایی که نیمی از ان را باد برده بود و آن هایی هم که باقی مانده بود گرد پیری رویشان نشسته بود و سفیدی برف را به همراه داشتند و چروک هایی که در گوشه گوشه ی صورت مهربانش جا خوش کرده بود .یادش بخیر وقت هایی که حوصله ام سر می رفت خط های عمیق صورتش را میشمردم و چقدر عاشق ان خط عمیقِ کناره لب هایش بودم که نشانگر لبخند های از ته دل نابش بود.
◀️ بند بدنه ۲ ،توصیف رفتار :وابستگی من و پدر بزرگم عجیب بود،شاید بخاطر این بود که از زمانی که یادم می اید در کنارش زندگی می کردم و یا هم این وابستگی اثرات لطف های بسیارش به من بود هنوزم طعم ان کشمش نخود هایی که هر پنجشنبه ها از آستانه اشرفیه برایم میخرید و حاصل زیارتش بود زیر دندانم هست .یادش بخیر هر وقت به نزدش میرفتی و کنار چراغِ نفتی اش می نشستی،اول برایت یک لیوان چای لب دوز و لبریز میریخت،و تو باید بی تعارف آن را میخوردی و بعد شروع می کرد برایت درد و دل کردن و داستان هایی واقعی وجالب از قدیم و دوران جوانی اش میگفت. با اینکه سن زیادی داشت ولی ماشاالله هیچگاه از کارو تلاش خسته نمی شد، در باغش همه چیز بود از سبزی و صیفی جات تا محصولات دیگر،مردی بود خودکفا و جمله ی معروفش این بود که((یا علی بگو و محتاج نامردان مشو)). پدربزرگم مرد بزرگواری بود در بیشتر روز ها صبح زود صدای صوت زیبای قران خواندنش بگوش میرسید. نماز خواندنش ادم را مدهوش میکرد،یادم می اید هر وقت نماز میخواند سریع به کنارش میرفتم و در گوشه ای به تماشای عبادتش مینشستم و لحظات زیادی را سپری میکردم.او علاقه ی خاصی به نوه های دخترش داشت و برای همه ی دخترانی که نوه اش بودند اسمی زیبا و با نمک انتخاب میکرد و با نامِ جدید ما را صدا میزد، همیشه این اسامی مربوط به گل های مختلف میشد . یکی را گلِ همیشه بهار میخواند و دیگری را گل پامچال و به این ترتیب با ما می گذراند و از گل نازک تر نمی گفت .روزگار پدربزرگ عزیزم را زود از ما جدا کرد هنوز هم آرزو دارم که بار دیگر کنارمان بنشیند و مرا در اغوشش بکشد و من دست های قوی و پینه بسته اش را بگیرم و ریه هایم را از عطر تنش که با بوی یار همیشگی اش چراغ نفتیِ عزیز همراه بود پر کنم و از غم روزگار اسوده شوم .
بند نتیجه گیری :کاش هرگز مارا ترک نمیکرد تا من نیز قهرمان کودکی هایم را از دست ندهم ((پدربزرگه عزیزم))

از دانه تا دانش...
ما را در سایت از دانه تا دانش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : enshakade بازدید : 139 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 0:38